شهید ایرج آقابزرگی: تفاوت بین نسخهها
(←حضور دوباره بعد از مجروحیت) |
|||
سطر ۳۹: | سطر ۳۹: | ||
==حضور دوباره بعد از مجروحیت== | ==حضور دوباره بعد از مجروحیت== | ||
− | در عمليات والفجر مقدماتي كه شهيد نوروزي فرمانده گردان ذوالفقار بودند، مسئوليت يك گروهان را به عهده داشتند و در عمليات والفجر 1، مسئوليت گروهان ويژه را بر عهده داشتند. بعد از اين عمليات به [[شهرکرد]]آمدند و در اين زمان بود كه در آبانماه سال 62 وارد سپاه شدند. | + | در عمليات والفجر مقدماتي كه شهيد نوروزي فرمانده گردان ذوالفقار بودند، مسئوليت يك گروهان را به عهده داشتند و در عمليات والفجر 1، مسئوليت گروهان ويژه را بر عهده داشتند. بعد از اين عمليات به [[شهرکرد]] آمدند و در اين زمان بود كه در آبانماه سال 62 وارد سپاه شدند. |
مدت چندماهي مسئوليت شهر "بن" را به عهده داشتند كه وظيفه خود را به نحو احسن انجام دادند. | مدت چندماهي مسئوليت شهر "بن" را به عهده داشتند كه وظيفه خود را به نحو احسن انجام دادند. | ||
سطر ۶۰: | سطر ۶۰: | ||
غم از دستدادن يارانش، آنچنان برايش گران تمام شده بود كه هرگز با صداي بلند نخنديد. البته قبل از آن هم، بچههاي جبهه ميگفتند كه ما هيچگاه خنده او را نديديم و به او لقب : "مردي كه هرگز نخنديد" داده بودند. او ميگفت: "آدمهاي بيخبر هستند كه قهقهه ميزنند و با صداي بلند ميخندند." | غم از دستدادن يارانش، آنچنان برايش گران تمام شده بود كه هرگز با صداي بلند نخنديد. البته قبل از آن هم، بچههاي جبهه ميگفتند كه ما هيچگاه خنده او را نديديم و به او لقب : "مردي كه هرگز نخنديد" داده بودند. او ميگفت: "آدمهاي بيخبر هستند كه قهقهه ميزنند و با صداي بلند ميخندند." | ||
− | ايشان در شهريور سال 65 صاحب بچهاي شدندكه نامش را محمد مهدي ناميدند و شهيد از اين نعمتي كه خداوند ارزاني داشته بود، خرسند و شاد بودند و بسيار به فرزندشان علاقه داشتند. ولي علاقه به فرزند هم مانع نشد كه ايشان از جبهه دست بردارند و بعد از مدتي به جبهه رفتند. در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه، پس از رشادتهاي زياد و از آنجا كه اين دنيا گنجايش مردان خدا را ندارد، به ياران از پيش رفته و به حسين شهيد (ع) پيوست. | + | ايشان در شهريور سال 65 صاحب بچهاي شدندكه نامش را محمد مهدي ناميدند و شهيد از اين نعمتي كه خداوند ارزاني داشته بود، خرسند و شاد بودند و بسيار به فرزندشان علاقه داشتند. ولي علاقه به فرزند هم مانع نشد كه ايشان از جبهه دست بردارند و بعد از مدتي به جبهه رفتند. در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه، پس از رشادتهاي زياد و از آنجا كه اين دنيا گنجايش مردان خدا را ندارد، به ياران از پيش رفته و به حسين شهيد (ع) پيوست. |
+ | |||
==حسن خلق با خانواده== | ==حسن خلق با خانواده== | ||
رفتارش با خانواده بسيار خوب بود و به پدر و مادر و همسرش بسيار احترام ميگذاشت. هميشه از مادرش به خاطر زحمتهايي كه برايش كشيده بود تشكر ميكرد. او خانوادهاش را براي پذيرش شهادتش آماده ميكرد. | رفتارش با خانواده بسيار خوب بود و به پدر و مادر و همسرش بسيار احترام ميگذاشت. هميشه از مادرش به خاطر زحمتهايي كه برايش كشيده بود تشكر ميكرد. او خانوادهاش را براي پذيرش شهادتش آماده ميكرد. |
نسخهٔ کنونی تا ۲۲ دی ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۵۴
ایرج آقابزرگی روز 16 دي ماه سال 1341 درنافچ یکی از شهرهای استان چهارمحال و بختیاری به دنیا آمد. با اين كه در كودكي به بيماري هاي سختي مبتلا شد ولي خدا او را از چنگال بيماري ها نجات مي داد و نگهدار و حافظش بود تا اين كه دوران دبستان و راهنمايي رادر نافچ گذراند. دوران دبيرستان را در شهركرد به پايان رسانيد. اين دوران كه همزمان با انقلاب شكوهمند اسلامي بود . شهيد آقابزرگي همگام با مردم در تظاهرات وراهپيمايي ها شركت مي كردو دراين زمان فعاليت هاي زيادي تحت رهبري روحانيت مبارز داشت .بعد از پيروزي انقلاب هم در مبارزه با ضد انقلاب نقش فعالي داشت .
محتویات
زندگی نامه
درسال 1360 پس از اخذ ديپلم وارد بسيج شد ودر آنجا خدمت به مردم و انقلاب آغاز نمود . بسيار مشتاق رفتن به جبهه بود كه پس از فراگرفتن آموزشهاي لازم بالا خره انتظار به سر رسيد ودر دي ماه سال 1360 به جبهه اعزام شد .در جبهه ي شوش به مدت سه ماه در خط پدافندي منطقه ي شهيد تركي بود و در عمليات فتح المبين شركت داشت .
در اين زمان به خاطر خيانت هاي بني صدر محمات به رزمندگان نرسيد ودر محاصره افتادند . شهيد آقا بزرگي دراين عمليات مجروح شدند . هنوز اثار جراحت در بدنشان بود كه دوباره راهي جبهه شدند .
درعمليات آزاد سازي خرمشهر فعالانه حضور داشت .بعد از آن در عمليات رمضان فرمانده دسته بود .بعد از عمليات محرم كه تيپ 44 قمر بني هاشم تشكيل شد، شهيد با ورود به تيپ درعمليات والفجر مقدماتي مسؤل گروهان ويژه بودند .در سال 1362 وارد سپاه شدند و مسؤليت بسيج شهربن را به عهده گرفتند كه به نحو احسن انجام وظيفه مي كردند .
مدت 4ماه آموزش فرماندهي گردان را به اتفاق شهيد نوروزي در دانشگاه امام علي(ع) تهران باموفقيت به پايان رساند وبه عنوان مربي عازم اصفهان شد .در تاريخ 1/12/1362 معاونت گردان يا زهرا(س) در تيپ44 قمر بني هاشم به ايشان داده شد كه اين مسؤليت را در عمليات بدر نيز عهده دار بود . بعد از زخمي شدن برادر كياني شهيد آقا بزرگي به عنوان فرمانده آموزش نظامي ،نيرو ها را براي عمليات والفجر 8 آموزش دادند . دراين عمليات به همراه شهيد محمدعلی شاهمرادی مسؤل يكي از محور هاي عملياتي بودند كه عمليات با موفقيت انجام شد.
در سال 1363 ازدواج كرد ند وبعد از آن كه يار باوفايش سردارفاضل شهيد شد .شهيد آقا بزرگي به همراه يكي ديگر از برادران فرماندهي گردان يا زهرا(س) را به عهده گرفتند ودر همين زمان براي دومين بار مجروح شدند. بااين حال حاضر نشدند به عقب برگردند و با عصا درجبهه ماندند .
ايشان در شهريور سال 1365 صاحب فرزندي شدند كه او را محمد مهدي نام نهادند . شهيد از اين نعمتي كه خداوند به آن ها ارزاني داشته بود بسيار شاد و خرسند شدند . او شيفته ي فرزند كوچكش بود اما اين علاقه باعث نشد كه ايشان دست از جبهه بردارند . از وقتي خود را شناخت پا به ميدان جهاد گذاشت و با جهاد بزرگ شد و چون درختي تنومند بارور شد . جاي جاي جبهه ي نبرد پر از خاطره هاي حماسه هاي اوست .شوش ،خرمشهر ،كانال پرورش ماهي، جاده هاي دهلران، شلمچه ،پاسگاه زيد ، طلايه ،هورالهويزه، جزاير مجنون ، فاو....
ايرج، سرداري رشيد و دلاو ر در عين حال بسيارساده و متواضع بود و هيچ گاه حاضرنشد نام فرمانده بر خود بگذارد. بلكه هميشه خود را يك بسيجي ساده مي دانست . اوهمانند ابوالفضل، پرچمدار كربلا، در راه ياري حسين زمان از هيچ تلاشي فروگذار نميكرد. بچههاي گردان يازهرا(س) از سخنان برخاسته از ضمير پاكش روحيه ميگرفتند. آن هنگام كه از خاطرات ياران شهيدش ميگفت و اشك در چشمانش حلقه ميزد، ميگفت" از يك خانواده هفت نفر و بيشتر شهيد شدهاند. اين خانوادهها چقدر چشمانتظاري بكشند؟ چقدر به مردم قول بدهيم؟ مگر اسم ما را سپاهيان محمد (ص) و راهيان كربلا نگذاشتند؟ مگر سپاهيان محمد(ص) مكه را فتح نكردند؟ پس چرا ما كربلا را فتح نكنيم؟ مردم انتظار دارند كه ما كربلا را فتح كنيم و شما بايد شور و حالي كه از اول داشتهايد، الان نيز داشته باشيد و با قلبهاي مطمئن براي پيروزي و براي عمليات حركت كنيد. به اين مسئله توجه داشته باشيد كه اگر خدا در عمليات به ما كمك نكند، ما به هيچوجه پيروزي را به دست نميآوريم. نيروهاي عظيم و مهمات در درجه دوم است. اتكا به خدا و معنويت است كه پيروزي ميآفريند. ما در مقابل نيروهاي زياد دشمن، مگر بيشتر از يك آرپيجي و يك كلاش داريم؟ پس آن كه پيروزي ميدهد، كس ديگر است (خدا). پس دعا كنيد. قلبتان مطمئن و ايمانتان راسخ باشد تا انشاءالله با حملهاي بزرگ دشمن را از بين ببريم. از سخنان ديگرشان كه به بچهها فوقالعاده روحيه ميداد، مجسم كردن لحظات پيروزي پيش چشم آنان بود . ميگفت: "شما در نظر بگيريد يك روز بروند به امام امت بگويند ديگر مسئله جنگ حل شده، به مردم اعلام كنند كه ديگر راه كربلا باز شده؛ ببينيد چه حالي پيدا ميكنند! به خانوادههاي شهدا بگويند حالا ديگر بياييد به كربلا برويم به دنبال عزيزانتان بگرديم! اسرا از چشمانتظاري دربيايند. تا كي پشت اين درهاي بسته بمانند؟"
شهيد (آقابزرگي) هيچ وقت خود را از بسيجيها جدا نميدانست و بر رابطه بين فرماندهان و بسيجيها بسيار تأكيد داشت. و به بسيجيهاي گردان يازهرا (س) سفارش ميكرد كه با مسئولين و فرماندهان دسته و گروههاي خود بيشتر رفت و آمد كنند و با هم انس بگيرند و مهربان باشند و همينطور با برادران گردانهاي ديگر.
به عنوان يك فرمانده به همه مسائل توجه داشت؛ حتي به اين كه وصيتنامههاي افراد چگونه بايد باشد و از سخنان ايشان است كه: " وصيتنامه براي زن و بچه و مال دنيا نيست. پيام يك شهيد است به امت حزبالله ، به مردم شهيدپرور. وصيتنامههاي شما بايد جنبه ارشادي داشته باشد و مردم را به طرف اسلام ارشاد كند و به مردم آگاهي ببخشد و بيانگر هدف شما باشد."
به حفظ بيتالمال مسلمين نيز دقت فراواني داشتند و به بسيجيها طرز استفاده صحيح از وسايل را گوشزد ميكردند كه مبادا بيتالمال مسلمين، بيجهت به هدر نرود. شهيد (آقابزرگي) همه ی قيد و بندهاي زندگي دنيوي را زير پا گذاشته بود و در قبال جنگ، آنچنان احساس مسئوليت مي كرد كه هيچچيز را مقدم بر آن نميدانست و به همين دليل هم هست كه از ميان كتب زندگانيش، اول بايد كتاب جهاد او را ورق زد. قبل از عمليات كربلاي پنج، ديگر دلش خيلي تنگ شده بود و هميشه ميگفت: "ديگر وقتي نداريم. در اين وقت كم بايد به خود بياييم، بايد به خودمان برسيم. اگر ناخالصي در وجودمان هست، بيرونش كنيم و اين قلب خالص را آماده حركت كنيم." مكرر ميگفت: "اينبار دفعه آخر است و خيلي مشكل است كه بدون خبر پيروزي بخواهيم به خانههايمان برگرديم. وقتي خانوادههاي شهدا از ما بپرسند چي شد، بايد سرمان را پايين بيندازيم." او خود ميدانست كه اينبار دفعه آخر است. خدا هم مصلحت آن دانست كه ديگر اين جام لبريزشده را از اين خاكدان نجات بخشد و به مهماني خود ببرد. تنها او بود كه قدر و منزلتش را ميشناخت و از درد وصالش خبر داشت. آري، او بعد از اين سخنان ـ كه بيانگر عظمت روحش بود ـ ديگر تاب ماندن نداشت و آنك، حسين سلامالله عليه بود كه بر در سراي خويش ايستاده و اين زائر منزلت عشق، اين شعله آتش وجد، اين عاشق جلوه ديدار، اين زائر و عاشق خود را در آغوش فشرد و شهيدمان را به آروزي ديرينهاش رسانيد.
آري. در 21 بهمنماه 1365، غم از دست دادن فرمانده عزيزي كه پرچمدار لشكر قمر بنيهاشم(ع)، علمدار كربلا بود. بر جبهههاي نبرد مستولي شد كه زدودنش به اين آساني ممكن نبود و نخواهدبود. نهتنها تیپ44 قمر بنيهاشم عزادار بود، بلكه كسانيكه در خارج از جبههها خبر شهادت اين عزيز را نداشتند نيز، خنده بر لبانشان خشك شده بود و بياختيار سراغ او را ميگرفتند و براي سلامتي او دعا ميكردند؛ چراكه ميدانستند او كيست و چه ميكند. ولي بيخبر از اين كه، او سبكبال تا كوي دوست پرواز كرده است.
مجروحیت
در عمليات فتحالمبين بود كه در محاصره افتادند و از ناحيه پا زخمي شدند و ضمن برگشت به عقب، باز هم تركش خوردند و بعد از دو هفته كه عمل درآمدن گلوله و جايگزينكردن ميله در پايشان طول كشيد، به مدت يك هفته در خانه استراحت كردند و با اين كه وضع پايشان خوب نبود، با همت والايي كه داشت؛ از گرفتن عصا به دست، خودداري كرده و براي عمليات به جبهه رفتند و در عمليات بيتالمقدس از اول تا آخر شركت داشتند.ا و در فتح خرمشهر نیز سهيم بود.
حضور دوباره بعد از مجروحیت
در عمليات والفجر مقدماتي كه شهيد نوروزي فرمانده گردان ذوالفقار بودند، مسئوليت يك گروهان را به عهده داشتند و در عمليات والفجر 1، مسئوليت گروهان ويژه را بر عهده داشتند. بعد از اين عمليات به شهرکرد آمدند و در اين زمان بود كه در آبانماه سال 62 وارد سپاه شدند.
مدت چندماهي مسئوليت شهر "بن" را به عهده داشتند كه وظيفه خود را به نحو احسن انجام دادند.
بعد براي يك دوره آموزش 4 ماهه، طرح فرمانده شهيد باقري كه آموزش فرمانده گردان بود، به اتفاق شهيد نوروزي به پادگان امامعلي به تهران اعزام شدند.
بعد از آن به عنوان مربي به اصفهان اعزام شدند و برادران فرمانده گردان و گروهان، طرح لبيك را در پادگان امامخميني خمينيشهر آموزش فرماندهي دادند كه در اين دوران با شهيد نوروزي همراه بودند.
در تاريخ 1/12/62 به تيپ قمر بنيهاشم اعزام شدند و معاونت گردان يازهرا به ايشان دادهشد كه برادر كياني فرمانده آن بودند. بعد از حدود يكماه كه برادر كياني فرمانده آموزش نظامي شدند، شهيد آقابزرگي نيز معاونت آموزش نظامي را به عهده گرفتند و در عمليات بدر باز هم معاونت گردان يازهرا را داشتند.
بعد از آنكه برادر كياني زخمي شد، شهيد آقابزرگي فرمانده آموزش نظامي شدند و نيروها را براي عمليات والفجر 8 آموزش دادند و آماده كردند.
در اين عمليات نيز مسئول يكي از محورهاي عملياتي به همراه شهيد شاهمرادي بودند كه به حمداللهاين عمليات با آمادگي قبلي خوب پيش رفت.
در شهريور سال 63 ازدواج كردند و سنت رسول خدا را عمل كردند. بعد از آنكه يار باوفايش، شهيد فاضل، فرمانده گردان يازهرا (س) به شهادت رسيدند؛ شهيد وارد گردان يازهرا شد و با يكي ديگر از برادران به علت اين كه هيچگاه خود را به خاطر تواضعي كه داشتند برتر از ديگري براي فرماندهي نميدانستند، مسئوليت گردان يازهرا را داشتند.
در اينجا بود كه براي بار دوم از ناحيه پا زخمي شدند و با اين همه با عصا در راه ميرفتند و به عقب برنگشت. در همين زمان بود كه همسرشان بستري بودند و در عين حال كه خيلي نگران حال ايشان بودند، ولي ايشان در تماس تلفني با خونسردي بسيار از همسرشان خواستند كه به خانواده شهيد فاضل سر بزنند و مبادا كه در اين امر كوتاهي كنند. در اينجا بود كه همسرشان با صبر هرچه تمامتر ميگفتند كه من ميدانم كه بالاخره ايرج رفتني است؛ چراكه از حالات معنوي و روحاني او باخبر بود.
غم از دستدادن يارانش، آنچنان برايش گران تمام شده بود كه هرگز با صداي بلند نخنديد. البته قبل از آن هم، بچههاي جبهه ميگفتند كه ما هيچگاه خنده او را نديديم و به او لقب : "مردي كه هرگز نخنديد" داده بودند. او ميگفت: "آدمهاي بيخبر هستند كه قهقهه ميزنند و با صداي بلند ميخندند."
ايشان در شهريور سال 65 صاحب بچهاي شدندكه نامش را محمد مهدي ناميدند و شهيد از اين نعمتي كه خداوند ارزاني داشته بود، خرسند و شاد بودند و بسيار به فرزندشان علاقه داشتند. ولي علاقه به فرزند هم مانع نشد كه ايشان از جبهه دست بردارند و بعد از مدتي به جبهه رفتند. در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه، پس از رشادتهاي زياد و از آنجا كه اين دنيا گنجايش مردان خدا را ندارد، به ياران از پيش رفته و به حسين شهيد (ع) پيوست.
حسن خلق با خانواده
رفتارش با خانواده بسيار خوب بود و به پدر و مادر و همسرش بسيار احترام ميگذاشت. هميشه از مادرش به خاطر زحمتهايي كه برايش كشيده بود تشكر ميكرد. او خانوادهاش را براي پذيرش شهادتش آماده ميكرد.
گرچه به خاطر داريم جملهاي كه مادرشان، اولينبار كه فرزندش ميخواست به جبهه برود در جواب مخالفان ميگفت: "مگر فرزند من از علياكبر حسن (ع) عزيزتر است؟ از دامان چنين زنهايي است كه چنين فرزنداني به معراج ميرسند.
اخلاق و رفتار شهيد به گونهاي بود كه حتي منحرفان را به خود جذب ميكرد. ايشان در اوقاتي كه در مرخصي بودند، به ساختن اينگونه افراد ميپرداختند و افراد بسياري را به راه راست هدايت ميكردند. و بعد از شهادت نيز خونش باعث هدايت افراد ديگري شد.
خصوصيات اين شهيد عزيز بيشتر از آن است كه بتوانيم آنها را به نگارش درآوريم؛ همينقدر بگويم كه بعد از شهادتش، همگان فهميدند كه چه عزيزي را از دست دادند كه ديگر كسي نخواهد توانست جاي خالياش را پر كند.
پرده آخر، شهادت
آن روز كه شهيد آقابزرگي را آوردند و بر روي دستها گرفتند، تا ديدگانمان بهتر او را در نظر بگيرند؛يعني در روز 26 ديماه 1365، غمبارترين روزي بود كه در نافج ميگذشت. آن روز همه چشمها گريان بود و همه دلها خونبار. و اين مسئله همه دلها را تسكين ميداد كه واقعاً اگر او شهيد نميشد، پس چه چيزي زيبنده قامت رساي مزين به لباس پاسداريش بود؟ و شهادت حق او بود. درست است كه براي بازماندگان سخت است ولي براي خود شهيد، شهادت بهترين چيزهاست.
خاطرات
همسر شهيد
يادم هست براي بار دوم كه از ناحيه پا زخمي شده بود، قبل از بهبودي كامل با عصا راهي جبهه شد و به عقب برنگشت. در آن زمان كه من در بيمارستان بستري بودم و به شدت نگران حال ايشان بودم، ايشان در تماس تلفني كه با من داشتند، با خونسردي بسيار گفت: "حال من بسيار خوب است. به خانواده شهيد فاضل حتماً سر بزن، مبادا در اين امر كوتاهي كني." غم از دستدادن يارانش آنچنان برايش گران بود كه هرگز با صداي بلند نخنديد. البته قبل از آن هم بچههاي جبهه كه به او لقب "مردي كه هرگز نخنديد" داده بودند.
مرتضی ترابيان
وجودش به خاطر شجاعت، جسارت و ايمان، مايه آرامش بسيجيان ميشد. در هر مجلسي حاضر ميشد، جو را عوض ميكرد و مجلس روحاني و معنوي ميشد.
هر كاري از دستش برميآمد، براي دوستانش در جبهههاي جنگ انجام ميداد. تلاش ميكرد تا هرچه سريعتر مجروحين را به جبهه منتقل كند. بعد از شهادتش حس كردم كه چقدر بيپناه شديم. براي حل مشكلات واقعاً به او نياز داشتيم.
او تا آخرين نفس خودش را و همه امكانات مالياش را وقف دفاع از اسلام و انقلاب كرد.
خاطره جالب ديگر اين كه در اين منطقه طرح عمليات ريخته شده بود و فرماندهان فكر ميكردند كه چگونه مانعها را بردارند كه خود دشمن با حملهاي كه انجام داد اين كار را كرد و كار بچهها آسان شد. در اينجا بود كه بسياري از تانكهاي دشمن زده شد و شوش به منطقه "تانكسوختهها" معروف شد.
در جبهه شوش به مدت سه ماه در خط پدافندي منطقه شهيد تركي حضور داشت. در عمليات فتحالمبين هم حضور داشت كه به خاطر خيانت بنيصدر (فرمانده كل قواي آن زمان) مهمات به رزمندگان نرسيد و در محاصره دشمن افتادند. شهيد آقابزرگي در اين محاصره مجروح شدند. دو هفته در بيمارستان بستري شد تا گلوله و تركش را از بدنش بيرون آورند. پس از آن هم به مدت يك هفته در خانه استراحت كرد و عليرغم اين كه هنوز وضع جسمي خوبي نداشت، به همت والايي كه داشت،دوباره براي عمليات به جبهه رفت.
در عمليات آزادسازي خرمشهر از اول تا آخر فعالانه حضور داشت. بعد از آن در عمليات رمضان، فرماندهي دسته را به عهده داشتند. بعد از عمليات محرم كه تيپ 44 قمر بنيهاشم تشكيل شد، در عمليات والفجر مقدماتي مسئوليت يك گروهان و در والفجر يك مسئوليت گروهان ويژه را به عهده داشتند. بعد از اين عمليات در آبانماه سال 62 وارد سپاه شدند و مسئوليت بسيج شهر "بن" را به عهده گرفتند و به نحو احسن انجام وظيفه كردند. در 4 ماه آموزش فرماندهي گردان را به اتفاق شهيد نوروزي در دانشگاه امام علي(ع) تهران به پايان رساند و به عنوان مربي به اصفهان اعزام شد.
در تاريخ 1/12/62، معاونت گردان يازهرا (س) در تيپ قمر بنيهاشم به ايشان داده شد كه اين مسئوليت را در عمليات بدر نيز به عهده داشت. بعد از آنكه برادر كياني زخمي شدند، شهيد آقابزرگي به عنوان فرمانده آموزش نظامي، نيروها را براي عمليات والفجر هشت آموزش دادند و در اين عمليات كه همراه شهيد شاهمرادي مسئول يكي از محورهاي عملياتي بودند كه به حمدالله نتيجه اين عمليات رضايتبخش بود.
محمدحسين قاسمي
بعد از عمليات كربلاي 4، من و سردار شهيد و برادرمان حاجآقا عليمحمدي در مقر سرخوش ايستاده بوديم. قرار بود خبر سلامتي خود را با تلگراف به خانوادههايمان برسانيم. حاجآقا عليمحمدي به سردار گفت :چرا تلگراف نميزنيد؟ شهيد آقابزرگي مكثي كرد و گفت: آنها كه در اين دنيا ميمانند تلگراف بزنند، من كه رفتني هستم. او چندروز بعد در عمليات كربلاي 5، شربت شهادت را عاشقانه نوشيد.
مرتضی ترابيان
ايشان به هر چه بهتر ياد دادن فنون نطامي تأكيد ميكرد. ميگفت: اگر يكي از نيروها به علت خوب ياد نگرفتن فنون نطامي شهيد شود، ما مسئوليم.
ايوب زماني
شهيد آقابزرگي به دعاهاي ماه رجب و شعبان، علاقهاي عجيب داشت. ايشان شهيد فاضل را بسيار دوست داشت. وقتي مجروح ميشد و به مرخصي ميآمد، بيشتر وقتش را به عيادت از مجروحين مخصوصاً كساني كه عيادتكننده نداشتند ميگذراند. شهيد آقابزرگي بسيار باگذشت بود.
براي انجام كارهاي مهم، زياد به امكانات اهميت نميداد. يادم هست چندروز قبل از عمليات، براي انجام كاري برنامهريزي كرده بوديم كه به خاطر كمبود امكانات صورت نگرفت. وقتي شهيد آقابزرگي مطلع شد، با تشكيل جلسه و پيگيري و همكاري ما و با همان امكانات كم كار انجام شد.
مرتضي ترابيان
از هر لحظهاي كه در كنار شهيد بودم، درس ميگرفتم. شايد انسان ساعتها پيش كسي بنشيند ولي چيزي ياد نگيرد. شهيد فردي آگاه بود و در برنامهريزي و تصميمگيري در جلسات، مفيد و مؤثر بود.
در برپايي مراسم عزاداري براي ائمه و انجمنهاي مذهبي، فعالانه شركت داشت. در صحبتي كه براي مربيان داشت گفت: "بسيجي واقعي كسي است كه خالصانه و با اطلاع و آگاهي در راه خدا جهاد كند. تنها براي خدا آموزش دهيد و تنها به فكر شهيدشدن نباشيد."
بخشي از وصيت نامه ي شهيد
اگر رضايت خدا و رسول (ص) وائمه (ع) را مي خواهيد پيرو امام باشيد و در اين راه ثابت قدم باشيد . هرگز او را تنها نگذاريد زيرا كه او( اللا مر منكم) است و گفته هايش لازم الاجرا مي باشد .درآخر مي گويم كه فزندم محمد مهدي را شبهاي جمعه درروی مزارم ،رها كنيد تا بازي كند وبه او بگوييد كه پدرش براي چه ودرچه راهي به شهادت رسيده است .