شهید عبدالله قلی پور

سی آبان سال ۱۳۴۹ در آبادان متولد شد.همزمان با تولد او نوای ملکوتی اذان مغرب معنویت خاصی به فضا بخشیده بود.نام نیک از مشخصه های هر مسلمان است , پدر و مادرش اورا عبدالله نامیدند تا فقط بنده ی خدا باشد واینگونه هم شد. مدتی بعد به طاقانک برگشتند. در دوران کودکی عبدالله قلی پور,وضعیت اقتصادی خانواده مثل بیشتر خانواده های ساکن در طاقانک خوب نبود. به همین علت وبرای تامین هزینه های زندگی آنها مجبور شدند طاقانک را ترک کنند و ساکن آبادان شوند . عبدالله از کودکی معتقد به اسلام و قرآن بود ,و عاشق مسجد و مراسم مذهبی .او در ماههای محرم به تکیه ها و دسته های سینه زنی می رفت وعاشقانه وآگاهانه عزاداری می کرد.

شهید عبدالله قلی پور

تحصیلات

تحصیلات ابتدایی را در تنها مدرسه طاقانک گذراند . این دوران همزمان بود با, اوج گیری مبارزات مردم ایران بر علیه ظلم وفساد حکومت ستمشاهی , حکومتی که نه تنها خدمتگذار مردم ایران نبود بلکه بزرگترین افتخارش نوکری بیگانگان بود. به درس و تحصیل علاقه زیادی داشت .در هر شرایطی مدرسه و درس را تعطیل نمی کرد و در سخت ترین شرایط درس هایش را می خواند. در تابستان و روزهای تعطیل به کار کردن در مزارع دیگران می پرداخت تا کمک خانواده باشد.

مبارزات انقلاب

انقلاب مردم ایران وارد مرحله ی حساسی شده بود.وقتی آتش خشم مردم افروخته شد ,عبدالله بی درنگ به صف مبارزان با دیکتاتور پیوست .او برای این مبارزه دلایل زیادی داشت ,بی احترامی به دین ودستورات الهی ,بی عدالتی ,بی حرمتی به مردم فساد حاکمان وبی عرضگی شاه در دفاع از اقتدار وکرامت ایران وایرانی . او دوست داشت در کتابهای درسی از آبادانی ,پیشرفت وجایگاه بلند ایران بخواند اما اینگونه نبود.آن روزها طاقانک یک روستای متوسط بود ومثل همه جای ایران شرایطی پرالتهاب وغیرعادی را سپری می کرد . عده ای به مبارزه با شاه خائن وستمگر بر خواسته بودند وگروهی هم از روی سادگی و بی خبری از طاغوت حمایت می کردند. عبدالله تردیدی در طرفداری از انقلاب به خود راه نداد واین یکی از هزاران شگفتی انقلاب اسلامی ایران است؛کودکانی که مثل مردان بزرگ فکر وعمل می کردند. اوبارها با کسانی که ده ها سال بزرگتر از او بودند به بحث ومجادله پرداخت وبا وجود کمی سن, قا طعانه از عقاید وباورهای خود دفاع کرد. سرانجام مبارزات مردم نتیجه داد ووعده الهی به تحقق پیوست تا آخرین حاکم وطن فروش از کشور فرار کند.

ورودبه بسیج

حالا انقلاب اسلامی پیروز شده بود واین نهال نوپا نیازبه مراقبت وپاسداری داشت. بعد از انقلاب اوبسیجی شد. همه چیز عبدالله شده بود بسیج .شب ها با دوستانش که مردانه با هم پیمان برادری بسته بودند به پایگاه می رفتند ,گشتهای شبانه انجام می دادند و در سنگر بسیج حضوری فعال داشتند. موقعی که بسیجی شد ,شبها غذا نمی خورد.وقتی علتش را از او پرسیدند. گفت: "نمی خواهم شب ها از حال کسانی که به نان شب محتاج اند غافل شوم.

شهید عبدالله قلی پور

به نماز , مسجد , قرآن و بسیج عشق می ورزید,اما تمام این علایق او را از بازی های خاص دوره کودکی و نوجوانی غافل نمی کرد.او مدتی از وقتش را به بازی با بچه ها وبرادر وخواهرش می گذراند.عبدالله از همه خوردنی های عالم فقط انار را دوست داشت , شاید انار شهادت را در ذهن او تداعی می کرد. اهل عبادت وشب زنده داری بود. استمرار این حالت حکایت از چشیدن طعم شیرین عبادت داشت,طعمی که بندگان خاص خدا آن را چشیده اند.

نمازشب

مادرش می گوید:" همیشه وقتی شب ها بلند می شدم متوجه می شدم عبدالله درجایش نخوابیده و باز در گوشه ای تاریک جانمازش را پهن کرده و نماز می خواند, دعا می خواند و گریه می کند .نگران می شدم که نکند این بچه مشکلی داشته باشد نکند مریضی دارد و به ما نمی گوید آن روزها نمی دانستم که عبدالله با آن سن کم چه تصمیم بزرگی گرفته است و برای چه حاجتی اینطور نیایش می کند. عاشق قرآن و مسجد و نماز شب بود .شب ها موقع نماز شب خیلی گریه می کرد. از یاد خدا غافل نبود . به امام خمینی(ره) علاقه شدیدی داشت. " با اینکه سن کمی داشت امانسبت به حوادث کشور ومنطقه ی خود حساس بود.در بحث های سیاسی که می شد ,شرکت می کرد و در برابر کسانی که نظر نادرستی به انقلاب وامام داشتند ایستادگی می کرد.اودر این راه خیلی اذیت شد اما کوچکترین بازگشتی از باورهای خود نکرد. با هر کس رفتاری مناسب با سن وموقعیت اجتماعی اش داشت ,به گونه ای که همه او را دوست داشتند .اگر مشکلی برای یکی از اعضای خانواده یا دوستان پیش می آمد خود را مسئول حل مشکلشان می دانست.صبور , شجاع, با ایمان و مهربان بود.

فقط یک درخواست

او از وضعیت اقتصادی خانواده خبر داشت وهیچگاه از پدر یا مادرش چیزی درخواست نمی کرد.تنها یکبار با اصرار از مادرش خواست برایش لباس بخرد. مادر شهید می گوید:"چند ماهی تا اعزام عبدالله باقی مانده بود که اصرار داشت لباس بسیجی می خواهم. من گفتم :نمی توانم برایت بخرم ,می دانی چقدر پول می خواهد!؟ گفت: می روم از مادر بزرگ قرض می کنم. بعد هر وقت داشتیم می رویم پولش را می دهیم .تعجب کرده بودم, تا حالا نشده بود عبدالله اینطور اصرار کند ، هنوز در فکر بودم که عبدالله از خانه مادربزرگش برگشت ۱۰ تومان قرض کرده بود. گفتم:آخه مادربا ۱۰ تومان که لباس نمی شود خرید.گفت: خودم جایی را بلدم که دوستانم هم از آنجا لباس ارزان خریده اند. با هم به شهرکرد رفتیم .عبدالله مرا به کوچه امامزاده معصومه و سراغ یک مغازه ای که لباس دست دوم می فروخت برد.

شهید عبدالله قلی پور

آن لحظه آن قدر ناراحت بودم که حال خودم را نفهمیدم .گفتم عبدالله نمی گذارم لباس دست دوم بپوشی. عبدالله گفت: نه خیلی هم خوب است ,من از همین لباس ها می خواهم. لباس ها را خریدیم لباس ها آن قدر به عبدالله بزرگ بودند که نمی توانید تصور کنید. خلاصه به هر زحمتی بود اندازه اش کردم چند روز از این ماجرا گذشته بود که یک شب عبدالله وقتی از بسیج آمد قرار؛گفت:قرار است به جبهه برود. آن لحظه فهمیدم که چرا اینقدر می خواست لباس بگیرد. عبدالله بعد از دو سال که در جبهه بود و شهید شد همان لباس های خون آلود به تنش بود."

اعزام عبدالله توسط مادر

برای جبهه رفتن لحظه شماری می کرد.روزی که او می خواست به جبهه برود مسئولین از اعزام او خود داری می کردند.چون سن او کم بود. مادر شهید می گوید: اولین باری بود که عبدالله رفته بود تا به جبهه اعزام شود .عمویش آمد و خبر داد که نمی گذارند عبدالله اعزام شود. با تعجب گفتم: چرا ؟عمو یش گفت: می گویند سن اش کم است .چادرم را سرم کردم و به محل اعزامشان رفتم .دیدم گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده.سراغش رفتم:گفت مادر, می گویند باید برگردی, نمی گذارند بروم . از مسئولین پرسیدم چرا با اعزام پسرم موافقت نمی کنید یکی ازآنها گفت :مگر جبهه کودکستان است, پسر شما فقط ۱۳ سال دارد . شناسنامه اش را هم با دست کاری دوسال بزرگتر کرده. او به من گفت :من مانده ام چطور می خواهید اجازه دهید این بچه جایی برود که یک لحظه باران آتش قطع نمی شود.

گفتم راهی است که خودش انتخاب کرده, اگر امروز مانع رفتنش شوم فردا چگونه می توانم جواب بدهم .امضا کردم و مسئولیت اعزام عبدالله را خودم قبول کردم .نگاه معصومانه اش به چشمانم دوخته شد. وقتی اراده مصمم و چشمان مشتاقش را دیدم خوشحال شدم.قدش کوتاه بود, پرید بالا و شروع کرد به بوسیدن من, وقتی به یاد آن روز می افتم گرمی بوسه هایش و دست هایش که به گردنم انداخته بود را احساس می کنم.

حضوردرجبهه

اول که به جبهه رفت تک تیر انداز بود . در اعزام بعدی بی سیم چی شد. وقتی که مرخصی بود در بسیج فعالیت می کرد. شب ها خیلی دیر به خانه می آمد.او ۲سال در جبهه بود و کمتر به مرخصی می آمد. او در حالی به جبهه رفت که هنوز یک نوجوان بود .عبدالله ۱۳ سال داشت ا ما با ترک مدرسه و ورود به سنگرهای دفاع از دین ومیهن کاری کرد که در افسانه های ملتهای دیگر نیز نمی توان سراغ آن را گرفت . ا و به عنوان یکی ازکم سن ترین شهیدان استان چهارمحال وبختیاری در تاریخ افتخارات ایران ثبت شده است. تیر ماه ۱۳۶۵ یکی از حساسترین دوره های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است.ارتش عراق با استفاده از گرمای طاقت فرسای تابستان وکمبود نیروهای رزمنده ایرانی در جبهه ها تمام توان خودرا بسیج کرده بود تا جزایر مجنون را از ایران باز پس بگیرد.

شهادت

فرماندهان جنگ ماموریت دفاع از مهمترین بخش این جزایر را به تیپ 44 قمربنی هاشم(ع) واگذار کرده بودند.در طول نزدیک به یکماه نبرد بی نظیر رزمندگان استان چهارمحال وبختیاری با جانفشانی وحماسه ای تاریخی دشمن را در دستیابی به این جزایر ناکام گذاشتند. شاهکار بزرگی که در کنار صدها نمونه دیگر هنوز فرماندهان نظامی دنیا را در بهت وحیرت فرو برده است. ۱۸تیر سال ۱۳۶۵ پایان حیات زمینی عبدالله است.

اودر این روزپس از رشادتها ومجاهدتهای بی شماردر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به سرش شهید تا در کنار اولیاء ومجاهدان راه حق, اجر تلاشهای مقدس خود را در راه اعتلا ی اسلام ناب محمدی و اقتدار ایران بزرگ وسرافراز,از خداوند قادر متعال بگیرد واز عالم ملکوت شاهد ما زمینیان باشد.

خاطرات

پدرشهید

هنوز آن روز را یادم هست که با عبدالله رفته بودیم چاه بکنیم .من چاه می کندم و عبدالله با آن جثه کوچک وبچه گانه اش خاکها وسنگها را با لا می کشید. اگر می دانستم که روزی از بینمان خواهد رفت, هرگز او را برای کار کردن با خودم نمی بردم .


مادر شهید

دوران کودکی را خیلی به سختی گذراند. وقتی مدرسه ها باز بودند به مدرسه می رفت و وقتی هم تابستان می شد به کارگری در مزارع کشاورزان و کاری های سخت می پرداخت.در آن زمان وضعیت اقتصادی خانواده اصلاً خوب نبود.

شهید عبدالله قلی پور

شهیدان همیشه جاویده و زنده هستند .اگرچه با رفتنشان ما را تنها گذاشتند ولی ما به شهادتشان افتخار می کنیم . از اینکه فرزندی تحویل جامعه دادیم که از دین وناموس کشور دفاع کرد و جانش را در این راه از دست داده به خود می بالیم. سال ۱۳۶۵همرزمان عبدالله بعداز او,مردانه در مقابل دشمن ایستادندوحاضر نشدند یک قدم عقب نشینی کنند تا دشمنان ایران بدانند,این کشور ومردم آن هیچگاه حضور دشمن را در خاک خود تحمل نمی کنند. روزی که دشمن از بازپس گیری جزایر مجنون نا امید شد وبه سنگرهایش برگشت,همرزمان عبدالله به طاقانک بر گشتند تا در مراسم او وشهید قبادرفیعی که همراه عبدالله به شهادت رسیده بود,شرکت کنند.سر کوچه ای که خانه عبدالله در آن قرار داشت ,پارچه ای نصب شده بود که بر روی آن نوشته شده بود: شهادت پاسدار رشید اسلام ,شهید عبالله قلی پور را به خانواده اش تبریک وتسلیت می گوییم. آرامگاه او در گلزار شهدای طاقانک قرار دارد.

امانتی های مردم

چند وقت از شهادت عبدالله می گذشت و هر وقت از آشنایان و فامیل خواب عبدالله را می دید که پیغام می داد به مادرم بگویید امانتی های مرا به صاحبانشان برسانید. ما هرچه خانه را می گشتیم چیزی را پیدا نمی کردیم ومتوجه نمی شدیم منظور عبدالله از امانتی های مردم چیست! مانده بودیم که چه کنیم که روز که عباس (برادر عبدالله) به خانه مادرم رفته بود . مادرم چند تا خودکار به عباس داده بود و گفته بود بدون اینکه آنها را به من نشان دهد برای خودش نگه دارد. مادرم به عباس گفته بود آنها را از شهر برایش خریده اما عباس که پسر کنجکاوی بود وقتی به خانه آمده بود خودکارها را باز کرده بود و متوجه شده بود که داخل آنها کاغدهایی است که اسم یکی از بچه هایی که با عبدالله در جبهه بودند نوشته شده بود. عباس سراغ صاحب خودکار رفته بود و خودکارها را تحویل داده بود و حرفی به مادر نزده بود که چنین اتفاقی افتاده و امانتی هایی را که مرتب عبدالله سفارشان را می کرد را تحویل داده. اما بعد از آن ماجرا عبدالله چند بار به خواب آمده بود باز می خواست تا امانتی هایش را به صاحبانشان برسانیم و این بار بعد از مدتی که دوباره عباس به دیدن مادر بزرگ رفته بود مادربزرگ چند تا کتاب دوم راهنمایی داده بود و گفته بود آنها را بیاورد و جایی دور از چشم من مخفی کند اما عباس روی کتاب ها اسم کسی را خوانده بود که اصلاً مال استان ما نبود و آدرسی که در کتاب نوشته شده بود مال شهرستان خوانسار بود. اینجا بود که بالاخره من هم متوجه شدم ما جرا از چه قرار است و کیف عبدالله را که از جبهه آورده بودند به مادربزرگش سپرده بودند تا در یک فرصت مناسب به من بدهد. چون مادرم دلش نیامده بود آنها را به من بدهد می خواستم کم کم آنها را به عباس بدهد تا آنها را نگه دارد اما اکنون ما نمی دانستیم تکلیف چیست هم عبدالله مرتب به خواب می آمد و هم نمی دانستیم آیا آن آدرس مال صاحب کتاب هاست یا نه. آقای بهرامی دامادمان گفت من هر طور شده تمام ایران را می گردم تا تا نشانی صاحب کتابها را پیدا کنم . حتماً رساندن این کتاب ها به صاحبانش آن قدر ارزش دارد که عبدالله این قدر سفارش می کند. وقتی به نشانی که داخل کتابها نوشته شده بود رفتند از حجله سر کوچه متوجه شده بودند که صاحب کتاب ها هم پسری هم سن و سال عبدالله بوده که شهید شده .ماجرا را برای خانواده شهید تعریف کرده بودند و کتاب ها را هم به آنها سپرده بودند. در کیف عبدالله به غیر از آن امانتی ها کتاب های سوخته خودش هم بود که عبدالله قبل از اینکه برود چند تا از کتاب هایش را در چاله ی کنتور آب خانه مخفی کرده بود تا من با دیدن آنها احساس دلتنگی نکنم. "

وصیت آن روز

روزهای شهادت علی ضامن پسر عموی عبدالله بود. عبدالله که به خانه می آمد تا در مراسم شرکت کند از راه رفته بود خانه دایی میرزا و لباس های مشکی اش را از او قرض کرده بود. از همان دقیقه های اول آمدنش فقط یک ریز گریه می کرد و به من و پدرش اصرار می کرد تا به خانه عمویش برویم و نگذاریم آنها برای علی ضامن گریه و بی تابی کنند.یک روز که باز می خواست ما را به خانه عمو بفرستد, گفتیم:علی ضامن فقط پسر عموی توست و تو این قدر گریه می کنی ,چطور توقع داری پدر و مادرش که علی ضامن را بزرگ کرده اند و از او هزار خاطره تلخ و شیرین دارند,گریه نکنند . عبدالله با لحن غریبی گفت :مادر من باید گریه کنم. گریه من با گریه آنها فرق دارد من برای شهید گریه می کنم می دانی گریه برای شهید چقدر ارزشمند است اما پدر و مادر نباید برای شهید گریه کنند. مخصوصاً اگر فرزند شان شهید شده باشد. روز شهادت عبدالله تازه فهمیدم که آن روز عبدالله داشت برای ما وصیت می کرد و با آن سن کم مثل یک پیر دانشمند گناه و ثواب را یادمان می داد."

بازگشت عبدالله

آن روز همه چیز زیبا بود, همه همسایه ها جمع شده بودند, اقوام و آشنایان همه در خانه ما بودند ,محله حال و هوای دیگری داشت. مثل اینکه بهار در راه بود ,کوچه را جارو زده بودیم و داخل حیاط نشسته بودیم که یک دفعه دایی کاظم که پیرمرد ی از همسایه هایمان بود شروع کرد به صدا زدن که بیایید عبدالله آمد. همه به استقبالش رفتیم. عبدالله با لبخند زیبایی که هیچ وقت فراموشش نمی کنم با همه احوال پرسی کرد .خوب که فکر می کنم آن روز هم مثل روز تولد عبدالله از بهترین روزهای زندگی ام بود. وقتی می دیدم پسرم همان کسی است که همیشه آرزویش را داشتم ,مرد کوچکی که با سن کم خیلی ها را دوستدار خود کرده بود. همه که رفتند من ماندم و بچه ها و عبدالله با برادر کوچکش بازی می کرد و می گفت که چقدر دلش برایش تنگ شده بود و آنها هم دور عبدالله را گرفته بودند. صدایش کردم و گفتم :عبدالله ببین این قالی را برای عروسی ات گرفته ام .ناگهان حالش تغییر کرد چشمانش مثل قبل نبود. نگاهم کرد و گفت :مادر تو مطمئنی ما هردویمان زنده می مانیم تا یک روز من عروسی کنم. گفت :مادر شما اینجا چیزی از بلایی که بر سر مردم شهرهای دیگر می آید ,نمی دانید. آنجا مردم زیر آتشند وقتی کسی این مصیبت ها را دیده باشد هیچ وقت به خوشی های خودش فکر نمی کند . هر وقت این خاطره را به یاد می آورم با خود می گویم آن روز عبدالله خیلی خوشحال بود کاش آن حرف را نمی زدم و ناراحتش نمی کردم. "

شهادت عبدالله

حال خوشی نداشتم انگار چیزی را گم کرده بودم. گوشه اتاق خوابم برد. خواب عجیبی دیدم. تابوتی گوشه اتاق بود, تابوت را برگرداندم. ناگهان پارچه های سفید از درونش بیرون ریختند. دور و برم شلوغ شده بود. انگار عروسی بود و عمۀ عبدالله با لباس های سیاه ایستاده بود و کل می زد .با صدای فریادهای خودم از خواب بیدار شدم. یاد عبدالله لحظه ای رهایم نمی کرد. مطمئن بودم که عبدالله شهید شده. حالم خیلی بد بود با حالی پریشان رفتم خانه مادر . وقتی برمی گشتم در راه که می آمدم مردم طوری دیگر نگاهم می کردند. انگار از مصیبتی خبر داشتند که من خبر نداشتم. وقتی آمدم خانه رفتم سراغ لحاف نویی که برای عبدالله دوخته بودم .نگاهش کردم , اشک خود به خود از چشمانم جاری شد .جانمازها را از داخل کمد بیرون آوردم و به برادر عبدالله گفتم یادت نره جانمازها را این جا می گذارم. اگر یک دفعه خانه مان شلوغ شد وکسی خواست نماز بخواند بده به او. با تعجب گفت: چرا شلوغ بشه ,مگر می خواهی جایی بروی؟ گفتم: نه پسرم ,می خواهم بروم خانه دایی .چادرم را برداشتم و رفتم ؛سر کوچه شلوغ بود . عجیب تر از این مردی که خوب می شناختمش سر کوچه ایستاده بود و با دیدن من لبخند می زد. با دیدن او شیطان در برابرم مجسم شد .می دانستم حال و روز مرا مسخره می کند . وقتی خانه برادرم رسیدم با تعجب دیدم همه فامیل آنجا جمع شده بودند. گفتم :چی شده؟ زن داداشم که بچه اش در بغل بود, گفت: من نمی دانم برو داخل. داخل اتاق شدم, گفتم: چی شده؟ دایی مجتبی گفت: بیا داخل قباد شهید شده. گفتم: دایی فقط قباد شهید شده یا عبدالله هم شهید شده ؟! عبدالله ده روز پیش شهید شده, من خودم خواب دیدم. همه گریه می کردند. دایی گفت: وقتی خودت همه چیز را می دانی ما چه بگوییم. دایی گفت: فردا قباد و عبدالله را از نماز جمعه تشییع می کنند و ممکنه خیلی شلوغ بشه. امروز برویم و عبدالله را ببینیم .قرار شد برویم خانه و بعد برویم ,بغض گلویم را گرفته بود. اما باور کنید بیشتر ناراحتی ام به خاطر شهادت عبدالله نبود به خاطر رفتار آن مرد بود.

آن نامرد

سر کوچه درست آن مرد دوباره ایستاده بود و می خندید. نگاهش کردم به چشمانم زل زده بود و می خندید .من آن موقع چیزی نگفتم ,فقط نگاهش کردم و در دلم گفتم خدایا نمی خواهم از جان و مال در این دنیا ضرری به خودش و خانواده اش برسد .فقط می خواهم فردای قیامت جلوی فاطمه زهرا روسیاه باشد. رفتم تا خانه دایی کاظم .بدون اینکه به کسی بگویم وضو گرفتم وگوشه ایوان نشستم ,حال خودم را نمی فهمیدم, تمام حواسم پیش آن مرد بود. چطور این گونه دل مادر داغ دیده ای را می سوزاند. نمی دانم چند ساعت آنجا نشسته بودم ولی وقتی به خودم آمدم دیگر صدایی از خانه نمی آمد, می دانستم خانه مان شلوغ بود ولی نمی دانستم برای چه وقتی. به خانه که آمدم فقط چند تا بچه بودند. گوشه اتاق نشسته بودم که دو نفر آمدند دنبالم با تعجب گفتند: تو اینجایی همه شهر کرد دنبالت می گردند. گفتم: چرا بیایم شهر کرد ؟گفتند: دایی مجتبی قرار بود تو را کجا ببرد ؟گفتم: نمی دانم! گفتند: مگر قرار نبود بروی پیش عبدالله؟! آن موقع تازه یادم افتاد چه اتفاقی افتاده .گریه نمی کردم اما بی اختیار اشک از چشمانم جاری بود. وقتی به میعادگاه شهدا رسیدیم حال خودم را نمی فهمیدم.

عبدالله قلی پور روزی که به مرخصی آمده بود.jpg

مرا کنار عبدالله بردند. چقدر مظلومانه خوابیده بود. در حالی که سراسر بدنش خون آلود بود. دستم را زیر سرش بردم ,صورت کودکانه اش روشنایی عجیبی داشت. فرقش شکافته بود, ترکش درست وسط پیشانی اش خورده بود. سرش را بالا بردم, با اینکه روزها از شهادتش می گذشت اما خون تازه از پیشانی اش جاری شد و من دوباره یاد آن مرد افتادم به این فکر می کردم که عبدالله چطور از زندگی گذشته بود و آن مرد چقدر بی رحمانه حال و روز عبدالله را مسخره می کرد. آن قدر ناراحت بودم که فردا موقع نماز بر شهیدان زانوانم به زمین افتاد و وقتی گفتند برای آخرین بار بیا پسرت را ببین نتوانستم دوباره سر خونی اش را ببینم. همیشه با خودم می گویم آن مرد نگذاشت برای آخرین بار حتی با پسرم خداحافظی کنم ولی آیا یک روز خدا و حضرت فاطمه از او می پرسند چرا ...

دایی شهید

مدت زیادی تا شهادت عبدالله باقی نمانده بود و بچه ها قرار بود در عملیاتی شرکت کنند. پشت خاکریزهایی که چند متری با سنگرها فاصله داشت رفتم. دیدم نشسته و چیزی می نویسد. گفتم: نامه می نویسی؟ جواب داد نه دایی وصیت نامه است. گفتم: دایی جان تو که سنی نداری, این کارها چیه ؟!با لبخند زیبایی نگاهم کرد و جواب داد: مگر وصیت نامه به سن وسال؟! آن روز آسمان و زمین حال و هوای غریبی داشت, درست مثل حال و هوای عبدالله . کنارش نشستم و گفتم: دایی برای من هم وصیت نامه می نویسی؟ عبدالله گفت: لازم نیست دایی، تو بچه داری خدا کند بلایی سر شما نیاید ,می خواهی بچه هایت چطور زندگی کنند. گفتم: اگر وصیت نامه نوشتن به سن و سال نیست یعنی به بچه داری هم نیست؛ نگاه معنا داری به من کرد و گفت: گفتم که دایی نمی خواهد تو وصیت نامه بنویسی .

مادر شهید

آخرین باری که عبدالله از جبهه آمده بود ۱۵ روز مرخصی داشت. همان روزها دایی عبدالله تصادف کرده بود و در بیمارستان بود. عبدالله پنج شب بود که پیش دایی اش در بیمارستان مانده بود . یک روز عبدالله به خانه آمد و گفت: مادر من دیگر نمی توانم پیش دایی بمانم. گفتم: مادر تو که هنوز مرخصی داری نکند می خواهی زودتر برگردی جبهه؟ جواب داد کار دارم. بعد بدون اینکه بگوید کجا می رود با حال و هوای که اصلاً نشان نمی داد بعدازظهر اعزام می شود, خیلی عادی از خانه بیرون زد .همان روز اولین نوه دختری ام به دنیا آمد .بعدازظهر آن روز مادرم پیغام داد که اگر آب دستت هست زمین بگذار و بیا کار دارم. وقتی خانه مادر رسیدم, مادر م گفت: می دانی عبدالله رفته که اعزام شود. خندیدم و گفتم نه مادر او ۱۵ روز مرخصی داره ؛من امروز صبح از عبدالله پرسیدم. مادر گفت: نه اشتباه می کنی, دنیا برایم تاریک شده بود .سفر بی خداحافظی چه معنی می توانست داشته باشد. فهمیدم که غروب قرار است اعزام شوند. با نگرانی به خانه برگشتم و منتظر شدم پدر عبدالله که برای کار بیرون رفته بود برگردد. چشم به در دوخته بودم که ناگهان صدای موتور پدر عبدالله آمد. همین که در را باز کرد نگران جلو رفتم وگفتم: عبدالله بدون خداحافظی رفته تا اعزام شود. پدرش هم به هم ریخت, رنگش پریده بود. فریاد زد عبدالله رفت او دیگر برنمی گردد, من خواب دیدم .آن قدر حالش به همه ریخته بود که موتور از دستش افتاد بعد بچه ها را به همسایه ها سپردیم و به محل اعزام رفتیم .جای شلوغی بود ولی به هر ماشینی سر می زدیم خبری از عبدالله نبود. ناامید شده بودیم که ناگهان یکی از آشنایان را دیدم و سراغ عبدالله را گرفتم, گفت :عبدالله می دانست می آیید دنبالش رفته پشت ساختمان تنها نشسته .وقتی او را دیدیم تنها نشسته بود و پوتین هایش را کنار گذاشته بود, صدا زدم :عبدالله .با تعجب گفت :شما ... پدرش گفت: مگر هنوز ۱۰ روز مرخصی نداری, کجا می روی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: باید می رفتم ,سکوت غریبانه اش ,حال و هوای غم گرفته آن روز وچشمان معصوم عبدالله و حتی زمین و آسمان انگار زبانی شده بود که فریاد می زد: این آخرین باری است که ما همدیگر را می ببینیم .

کفش عبدالله

پدرش که آمده بود عبدالله را برگرداند, همه حرفهایش یادش رفته بود و وجودش چشمی شده بود که با حسرت به عبدالله نگاه می کرد. سوار اتوبوس شدند و عبدالله پوتین هایش را به من داد و گفت ببر خانه ,هوا خیلی گرمه نمی شه پوشید. کفش تازه خریده ام .بعد با لحنی بچه گانه به کفش های سفیدش اشاره کرد و گفت: نگاه کن ببین قشنگه . ومن با این که بغض گلویم را گرفته بود, خندیدم و گفتم آره پسرم, مبارکت باشه. عبدالله سوار اتوبوس شد و پشت پنجره نشست. یک لحظه چشم از او برنمی داشتم .اتوبوس که حرکت کرد و رفت احساس می کردم کسی تمام وجودم را با خودش برد. یک روز داخل اتاق نشسته بودیم و با زن همسایه مشغول صحبت بودیم , عبدالله هم در اطاق بود. عبدالله گفت: مادر روزی شود که من شهید شده ام و تو به سینه می زنی و می گویی :پسر شهیدم عبدالله من و این سخن را تکرار می کرد. من در آن لحظه از روی احساس مادری به او گفتم خدا نکند و یک حرف بد به او زدم. ولی او گفت: مادر, من دروغ نمی گویم ,روزی به شهادت خواهم رسید ولی مادر وقتی من به شهادت رسیدم و خواستی به سینه بزنی هرگز برای من به سینه ات نزن و گریه نکن. هر وقت به سینه زدی بگو یا حسین. چون گریه مادر برای فرزند گناه است, هیچ گاه در تشییع جنازه من گریه نکن.

آن ۱۰روز

خواهر عبدالله موقع شهادتش دو ساله بود. یک روز که از خواب بیدار شدیم, دیدم این بچه خیلی گریه و بی تابی می کند و هرچه می کنم ساکت نمی شود, حتی به دکتر هم او را بردیم و او ساکت نمی شد. ۱۵ روز بود که این بچه فقط گریه می کرد و من هم ترسیده بودم .هرچه می کردم نمی توانستم ساکتش کنم تا اینکه وقتی جنازه عبدالله را آوردند و او را به خاک سپردند ساکت شد و دیگر از گریه اش خبری نبود . یک پیراهن قرمز هم تنش بود که عبدالله برایش گرفته بود و هرکار می کردیم این پیراهنش را نمی گذاشت از تنش بیرون بیاوریم .حتی روز تشییع جنازه عبدالله همان پیراهن قرمز تنش بود تا بعدها فهمیدیم که گریه او بی دلیل نبوده. از همان روزی که عبدالله به شهادت رسیده بود تا روزی که جنازه عبدالله به دستمان برسد ۱۰ روز طول کشید و دقیقاً بعد از به خاک سپاری شهید او هم دیگر گریه نمی کرد.

حجله عبدالله

روز چهارشنبه ای در خانه بودم که ناگهان حالم دگرگون شد. انگار نگران چیزی بودم و نمی دانستم برای چه نگرانم. چادر به سر کردم و راهی گلستان شهدا شدم .با اینکه زمستان بود و برف سنگینی هم باریده بود,رفتم .وقتی رسیدم به گلستان شهدا دیدم که شیشه های حجله پسرعموی عبدالله ,شهیدعلی ضامن را شکسته اند. هرچه داخل حجله بوده ریخته اند روی زمین و قرآن را هم تکه تکه کرده اند . باد تعدادی از برگه های قرآن را برده. آن قدر حالم بد شد که نفهمیدم . با اینکه قبر عبدالله هم کنار قبرپسرعمویش بود و حجله او را هم شکسته بودند، اصلاً نفهمیده بودم. دور آن قبر این طرف و آن طرف می دویدم و مثل دیوانه ها شده بودم . دو تا از همشهری هایمان هم آنجا بودند , وقتی دیدند من اینقدر بی تابی می کنم آمدند جلو و گفتند: چه شده؟ گفتم: ببین چه کار کرده اند. بی تابی مرا که دیدند ،گفتند: طوری نیست الان شیشه بر را خبر می کنیم. سوار موتور شدند و پدر و یکی از فامیل ها را آوردند آنجا . وقتی دیدم پدر عبدالله هم می آید سرم را که برگرداندم دیدم قبر عبدالله هم همانگونه شده !دیگر حال خودم را نفهمیدم و در آنجا نماندم, آمدم خانه.

تصویر عبدالله در کنار مسعود رفیعی

بعد از آن رفتم پیش دایی مجتبی و موضوع را به او گفتم تا کاری بکند و جلوی این منافقین را بگیرد .وقتی رفتیم مغازه دایی، او دلداری ام داد و گفت تو طاقت دیدن فرزندت در زیر خاک را داری ,طاقت دیدن خنده های آن مرد را داری, حالا طاقت دیدن این شیشه های شکسته را نداری. بگذار شیشه ها را بشکنند .صد بار دیگر هم که شیشه ها و حجله را بشکنند ما دوباره شیشه می اندازیم و اگر دل این منافقین و ضد انقلاب ها با این کار خوش می شود, بگذار دلشان این گونه خوش باشد. بالاخره روزی چوبش را خواهند خورد.

عبدالله زنده است

دایی دلداری ام داد, آرام شدم و کاری نکردم .بعدها فهمیدیم که چه کسی این کار را کرده و هیچ چیز به او نگفتیم و او را سپردم به خدا . مدتی از این موضوع گذشت و همان مرد که این کار را کرده بود یک گرفتاری برایش پیش آمد , او را زندانی کردند . این گرفتاری بی دلیل برایش پیش نیامده بود . وقتی از زندان آزاد شد ,متوجه شده بود و گفته بود: من آن موقع که می گفتند فرزندان مردم که در جنگ کشته می شوند؛ شهید هستند, قبول نداشتم و زنده بودن شهدا را به تمسخر می گرفتم. بعد از این گرفتاری متوجه شدم که شهدا واقعاً زنده اند و گرفتاری ام از کجا آب می خورد . من آن موقع سکوت کردم و چیزی نگفتم و فقط گریه کردم و این اندوه را در دل نگه داشتم اما شهدا خود شاهد و ناظر تمامی اعمال ما هستند و هیچ گاه از ما غافل نیستند. "


پیام عبدالله

مدتی از شهادت عبدالله نگذشته بود یکی از همسایه ها آمد خانه مان. می گفت :دیشب در خواب عبدالله را دیدم که سوار دوچرخه اش بود. یک پایش روی رکاب دوچرخه و پای دیگرش روی زمین بود, یک طاقه پارچه هم روی شانه هایش .گفتم: عبدالله این پارچه چیه؟ گفت: اینها پارچه نیست, سفره است گرفته ام و داریم با مادر بزرگ می رویم مسجد تا این سفره ها را با هم در مسجد پهن کنیم.

هنوز زن همسایه خانمان بود که مادرم آمد .او یک طاقه پارچه سفید آورد و گفت: این را آوردم تا با آن روسری بدوزیم و روسری های مشکی را از سر فامیل برداریم .


درکنارعبدالله

نزدیک چهلم عبدالله بود. داخل اتاق نشسته بودیم که دیدم که یکی از برادرهای عبدالله آمد و گفت :مادر عبدالله سر کوچه کنار خانه همسایه ایستاده است!! چادر به سر کردم و رفتم , دیدم آنجا ایستاده !رفتم جلوتر, هرچه می رفتم جلوتر او هنوز آنجا ایستاده بود!! وقتی رسیدم سر کوچه و نزدیکش که بگویم بیا تا برویم داخل خانه ؛دیدم دیگر نمی بینمش. شهدا همچون چراغی می درخشند و در هر کجا که باشیم در کنارمان هستند. وای بر آن روزی که ما در حال ارتکاب جرم و گناه باشیم و شهدا ما را ببینند آن گاه ما چگونه جواب خواهیم داد .خدایا ما را یاری نما تا هیچ گاه مرتکب گناه نشویم تا فردای قیامت شرمنده خدا و شهدا نباشیم.

بشارت عبدالله

یکی از زن های همسایه می گوید :مدتی از شهادت عبدالله گذشته بود. در خواب عبدالله را دیدم که یک سفره در داخل یکی از اتاق ها انداخته بود. هرچه از زیبایی این سفره بگویم کم است. این سفره سبز بود و خیلی می درخشید, داخل سفره پر بود از تسبیح و مهر که خیلی زیبا بودند و می درخشیدند تا حالا در عمرم سفره ای این گونه زیبا ندیده بودم. وقتی از او پرسیدم: این سفره چیه؟ گفت: این سفره را برای پدر و مادرم انداخته ام و دست برد توی سفره و یک تسبیح سبز هم به من داد و گفت این تسبیح هم برای تو , ببر نماز جمعه.مدتی بعد ما راهی سفر حج شدیم ودر برگشت از این سفر روحانی داخل همان اتاق سفره انداختیم.

بنده خوب خدا

شب جمعه رفته بودم گلستان شهدا .وقتی نزدیک گلستان شهدا رسیدم دیدم یک زن با چادر سیاه که صورتش را پوشیده بود شهدا را یک به یک فاتحه می داد و می رفت جلو ,من هم اصلاً حواسم نبود فکر کردم یک آدم عادی است. او فاتحه می خواند, من هم دنبالش فاتحه می خواندم و می رفتم تا اینکه او رسید به آخرین قبر . من هم یک قبر از او عقب تر بودم. فاتحه دادم و وقتی پدرم را که آن طرف تر بود بلند کردم تا به سمت قبر آخری بروم و فاتحه بدهم ,دیدم دیگر آن زن را نمی بینم با اینکه در کنارش بودم ولی ندیدم که کجا رفت و کی رفت. قانع بود و هیچ وقت برای نداشته هایمان گلایه نمی کرد. اگر چیزی داشتیم می خورد اگر نداشتیم باز هم خدا را شاکر بود. از ۹ سالگی روزه می گرفت . برای تشویق برادر و خواهر کوچکتر از خودش به روزه گرفتن , به آنها هم می گفت بیایید روزه بگیریم .در طول روز آنها را با بازی های کودکانه مشغول می کرد تا یاد غذا نیفتند.

بنده خاص خدا

اکبر رئیسی از همرزمان شهید می گوید:فروردین سال ۱۳۶۵با عبدالله و تعدادی از رزمندگان طاقانک به جبهه جنوب رفتیم. وقتی وارد مقر شهید منتظری شدیم انگار به دنیایی دیگر پا گذاشته بودیم.آدمهای آنجا جوردیگری بودند.انسانهایی که فارغ از تمام تعلقات دنیا جمع شده بودند تا از دین خدا دفاع کنند.عبدالله یکی از این بندگان خاص خدا بود.نوجوانی ۱۳ساله که مثل مردان ۳۰ساله کارمی کرد.مثل مردان ۴۰ساله فکرمی کرد . بعدها از آن جمع ,محمدعلی ترابی, عبدالله ومسعود آقابابایی به شهادت رسیدند . تا آن روزها من با عبداله آشنا نبودم. قبل از اینکه به جبهه بیاید در یاسوج شاگرد مکانیک بود. بعضی وقت ها هم در پایگاه المهدی او را می دیدم ،اما از روزی که به جبهه رفتیم خیلی با هم صمیمی شدیم. یک شب در مقر پشتیبانی ودر هیاهوی دادو بیدادبچه ها ،به نقطه ای که عبداله نشسته بود نگاه کردم. او هیچ فرقی با ما نداشت. حتی بیشتر از ما شوخی می کرد و اهل بگو و بخند بود. تنها تفاوتی که با ما داشت خلوت های گاه و بیگاه در چادر کوچکی بود که برای خودش درست کرده بود.

اتفاق آن روز

اتفاق دیروز ،دوباره در ذهنم زنده شد. ـ سلام برعبداله. ـ سلام از ماس ،چیه امروز به جای اینکه سربه سرم بزاری،مث بچه آدم داری سلام می کنی ؛ چایی برام می آری!!" ـ یعنی به ما نمی آد به فکر دوستمون باشیم. چایی که قابل نداره،تو جون بخواه،کیه که بده! ـ نخیر تو آدم بشو نیستی، چاییت اَم بهونه اس . ـ نه به جون خودت،اینکه دیگه شوخی نیس،چایی رو که می شناسی،چایی برات آوردم. ـ چایی را می شناسم ،اما تو و چایی آوردن برای من ،اون اَم روزی که شهردار• نیستی؛از عجایب روزگاره. ـ دِ همین دیگه،بی معرفت من کم به تو می رسم. اون از روزایی که شهردارم و ته قوری چایی رو برات می ریزم که هرچی خاصیت داره به تو برسه. این اَم از... ـ خب بسه دیگه، ما هرچی شنیدیم می گن گُل چایی خوبه،نه ته مونده اَش! ـ همین دیگه ،اونی که تو شنیدی مال آدم هاس،توکه... ـ من که چی. مگه من آدم نیستم؟

حجله عبدالله

ـ نه که نیستی، تو اگه آدم بودی که رفیق ما نمی شدی! ـ باید می دونستم که نقشه ات چیه. با گفتن آخرین جمله عبداله ،لیوان پر از چایی داغ را دیدم که در دست او بالا آمد و صورتم که سوخت. وقتی لیوان چایی را پاشید تو صورتم ،خیلی ترسیدم.دودستی صورتم را گرفتم . عبداله هم زود از جایش پرید بالا و رفت. وقتی آهسته آهسته دستانم را از روی صورتم برداشتم ،سوزشی نداشت. با خودم گفتم حتما حالا داغم و نمی فهمم،اما دستهایم را ملایم روی صورتم کشیدم ؛چیزی نشده بود. دلم کمی آرام گرفت. چشمهایم را باز کردم. دوباره دست هایم را به صورتم مالیدم ،عجیب بود، مثل اینکه عبداله اصلا چایی را به صورت من نپاشیده بود.

وضعیت سفید

وضعیت که سفید شد،مسعود فانوس را روشن کرد. محمد گفت :" معلوم نیس کجا رو زدن." علی محمد گفت:"این نزدیکی ها نبود، جایی که زدن با اینجا فاصله زیادی داره." میرزا گفت:" نامردا مقرآی سپاه و ارتش رو که نمی تونن بزنن،حتما شهرها رو بمبارون کردن." تو صورت عبداله نگاه کردم. او هم به من نگاه کرد. سرش را تکان داد ،یعنی که صورتت چطوره؟ من هم سرم را بالا انداختم،یعنی که چیزیم نشد. عبداله خندید . من هم خندیدم.

توفرشته ای

صبح که داشتیم از صبحگاه بر می گشتیم ،به عبداله گفتم:"بی معرفت ،فکر نکردی ناقص العضو اَم می کنی!؟" عبداله گفت:"خب من دیدم تو که ناقص العقل هستی ،فکر کردم ناقص العضو م بشی که میزون باشی. " گفتم:" از اون حرف آ زدی ها!" عبداله خندید و گفت:" نترس رئیس ،تو اگه قرار بود با یه لیوان چای داغ ناقص بشی که جبهه نمی اومدی!" گفتم:" تو اصلا فهمیدی من می خواستم چی بگم که چایی را پاشیدی تو صورتم!؟" عبداله گفت:" نه ،مهم نیس،ولش کن." گفتم:" می خواستم بگم تو فرشته ای." عبداله گفت:" رئیس ،دیگه از این شوخی ها با من نکن!" نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم:" این دفعه رو دیگه اصلا شوخی نمی کنم،جدی می گم." عبداله چیزی نگفت.

درحضور اولياء

مولوی شعری دارد به این مضمون: هركه خواهد همنشيني با خدا تا نشيند در حضور اولياء آن روزها علت آن همه گرایشی که به عبداله داشتم را نمی دانستم. عبداله هم نوجوانی بود مثل من یا بچه های دیگری که با هم به جبهه رفته بودیم. اما حالا که فکر می کنم می بینم او خیلی با من فرق داشت. عبداله هر روز برای خلوت با خدا وقت می گذاشت. عبداله مثل من خدا را نمی پرستید ،اوبا خدا دوست بود. اگر بزرگترین غم عالم را هم داشتم وقتی با او روبه رو می شدم ،یادم می رفت. دور شدن از خانه در سن نوجوانی سخت است،به خصوص که برای حضور در جبهه باشد ،اما چیزی در جبهه بود که اصلا اجازه نمی داد انسان به جدایی از خانواده و غصه های ناشی از آن فکر کند. اول اینکه خدا در جبهه خیلی به آدم ها نزدیکتر بود،خیلی نزدیکتر از رگ گردن ،وعلت دیگر آن، حضور آدم هایی مثل عبداله بود. آنها اولیاء خدا بودند. همنشینی با اولیاء خدا مثل همنشینی با خداست. مگر می شود انسان با خدا همنشین باشد و خدا بگذارد او غصه ی چیزی را بخورد.


آثارباقی مانده از شهید

در یکی از دفترهایش این نوحه را برای رزمندگان اسیر ایرانی در زندانهای بغداد نوشته است: حسین راه تو را ازدل پذیرفتیم برای رفتن راهت گرفتار یزیدانم چه خواهد بر سرم آید در این زندان بعثیون خداوندا رهایم کن ز دست این ستمکاران به یاد مادر نالان کنم افغان شوم گریان به قربت اندر این زندان تلاوت می کنم قرآن به یاد تو شدم گریان سلامت می کنم مادر اسیرم من اسیرم من در این سلول غریبم من زسلول نم بغداد سلامت می کنم مادر اسیرم دست بعثیون سلامت می کنم مادر در تقویم سال ۱۳۶۵نیز نوشته: خداوندا چه سازم من خداوندا دلم تنگ است زدست این ستمکاران ز ضرب آن همه سیلی

تصویری از شناسنامه عبدالله

در یکی از نامه هایش به سلطانعلی بهرامی ,همسر خواهرش می نویسد: تا خون در بدنم باشد از راه آنها(شهیدان)خارج نخواهم شد... اگرمرا بکشند و زنده کنند و دوباره بکشند، دست از این راه برنمی دارم..."


آثارمنتشرشده درباره شهید

نامه عباس به عبدالله

سلام بر تو و عشق و اخلاصت، سلام بر تو و دور اندیشی ات و تصمیم قاطعت، سلامی به سرخی خونت که گلهای همیشه عاشق شقایق را آبیاری می کند. از راهی دور برایت نامه می نویسم به مقصدی که جایگاه شایستگی توست .نامه ای به مقصد بهشت. روزی که تازه حس کردم پشتوانه ای در کنار خود دارم, دست بی عاطفه دشمنان خدا تو را از من گرفت. برادرعزیزم, می خواستم وقتی از جزیره مجنون آمدی خیلی حرفها را به تو بگویم. تو آمدی اما از ما فاصله داشتی ,تو آسمانی شده بودی و ما هنوز زمینی. تو نشان هویت اسلام عزیز بودی افتخار ایران بزرگ وما... دل تنهایم را به دست طوفان ها و بادها سپردم تا وجودم همراه با زوزه باد به شهری برود ,شهری که از گناه و تیرگی و بدرنگی و بدگمانی و سوء ظن و فساد و تباهی ؛خبری نباشد .دلم می خواهد از اوج آسمان همراه باد به اعماق دریاها سفر کنم , مثل آب دریا زلال و پاک ,همراه با عشق واقعی به خدا از دریا بیرون بزنم. ای کاش می شد از این دنیای پر از آشوب می رفتیم وبه آسمان میرسیدیم,به شهدا می رسیدیم. یاد اون عشقای قدیمی به خیر عطر آدمای پردیسی بخیر کوله باری دارم پر از عشق، کوله باری پر از سپیدی برف، کوله بارم را در این سپیده دم سحر به پشت بام خانه های شهر سرازیر کردم ,روی همه دیوارها اشک ریختم. کوله بارم را که پر از عشق دوران کودکی بود,به پشتم انداختم تا به شب رسیدم. همه جا تاریک بود. درون کوله بارم دفتری پیدا کردم .تمام دفترم را ورق زدم شاید واژه ای بیابم تا وسعت عشق شهیدان به خدا و سرزمینشان را بنگارم اما هیچ واژه ای نیافتم ,تمامی واژه ها را برهم زدم تا واژه ای یافتم از شجاعت، ایثار، عشق و خلوص و صدها واژه ای که قلم قاصراز گفتن آنها ست. راضی نشدم, همه جا را گشتم ,واژه ای به زیبایی واژه شهادت نیافتم. آنگاه تمام واژه ها را به دست باد سپردم تا به شهر واژه های شهدا ببرد و به شهدا بگوید :شرمنده ایم ,خدا کند ما را به خاطر قصورمان ببخشید. اگر فردای قیامت کسی به شفاعتمان نیامد ,شما شافی ما باشید.


وصیتنامه

بسم الله الرحمن الرحیم وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ .عنکبوت/69 و آنها که در راه ما (با خلوص نیّت) جهاد کنند، قطعاً به راه‌های خود، هدایتشان خواهیم کرد؛ و خداوند با نیکوکاران است. با نام خدا و درود و سلام به حضور یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و نائب برحقش خمینی کبیر و امت قهرمان پرور ایران. خدایا من با امام خمینی میثاق بسته ام و به او وفادارم زیرا که او به اسلام و قرآن وفادار است و اگر چند بار مرا بکشند و زنده ام کنند دست از او نخواهم کشید. سلام مرا به خمینی برسانید و بگویید تا آخرین قطره خونم سنگر اسلام را ترک نخواهم کرد. با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

عظمت امام

برادرها در امام بیشتر دقیق شوید و سعی کنید عظمت او را بیابید و خود را تسلیم او سازید و صداقت و اخلاص خود را همچنان حفظ کنید. اگر فیض شهادت نصیبم گشت آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند به ولایت او اعتماد ندارند بر من گریه نکنند و بر جنازه من حاضرنشوند. برادرها نگویید انقلاب برای ما چه کرده ,بگویید ما برای انقلاب چه کرده ایم چون خدمتی که انقلاب به ما کرده هیچ کس نمی توانست بکند. ای مردم ,به خدا دین و ناموسمان در خطر بود اگر دو سال دیگر این معجزه الهی به وقوع نمی پیوست؛ دیگر ما نه دین داشتیم و نه ناموس همان طور که نمونه بارزش را در شهرهای بزرگ دیدید. اگر انسان دین و ناموس نداشته باشد پس چه فرقی با حیوان دارد. چرا می گویید باید صلح کنیم آیا ما حرفی غیر از حرف قرآنی می زنیم که می گوید:وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ .بقره/193 ما حقمان را از صدام خواهیم گرفت. ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی توانید جواب زینب را بدهید که تحمل ۷۲ شهید را نمود.

عهد با خدا

خدایا من بر آن عهدی که با تو بسته ام پایدارم و برای یاری دینت به جبهه ها آمدم و انواع سختی ها را به جان می خرم به خاطر اینکه راه راست همین راه است و به خاطر اینکه در روز قیامت در محضر حضرت امام حسین(ع) روسفید باشم و اگر لایقش بودم باعث افتخار پیغمبرت باشم. ای جوانان نکند در رختخواب ذلت بمیریدکه حسین در میدان نبرد شهید شد. ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی در محراب عبادت شهید شدو مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) شهید شد.

وصیت به پدرومادر

پدر ومادر اگر بدون اجازه شما جبهه رفتم مرا ببخشید وبرایم گریه نکنید و لباس سیاه نپوشید و اگر هم خواستید لباس سیاه بپوشید حتماً به خاطر امام حسین باشد. وصیت من این است که مرا پهلوی علی ضامن به خاک بسپارید. از کلیه ی برادرانی که ازما بدی دیده اند معذرت می خواهم و امیدوارم که مرا ببخشند چون از روی نادانی بوده است. دیگر عرض ندارم. اگر خون عزت به دامن زدم دلیرانه بر قلب دشمن زدم سفارش نمایم کنون بر شما نگردید از رهبر دین جدا یا که آزادگی یا شهادت حاصلی از کلام حسین است عبدالله ،بهار ۱۳۶۵ جبهه شلمچه